گلسا عسلیگلسا عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

گلسا جون ما

مهمونی برای عروسی

دیروز غروب زن دایی مامان زنگ زد یه مهمونی به مناسبت عروسی طیبه جون دختر دایی مامان برگزار کردند کلی همراه مامان آرایش کردی نگاه :   ریــــــــــــمــــــــــــــــــلـــمو  با رژمــــــــــــو نـــگـــــــــــــــــــــاه : اونجا که رفتیم دوربینو یادم رفت ببرم( با گوشی جدیدم عکس گرفتم کابل ونرم افزار میخواد که به کامپیوتر انتقال بدم سر فرصت این کارو حتما میکنم کلی عکس دارم .) اول نشسته بودی من که پا شدم شما هم پا شدی برای نی نای نی نای تا اخرین لحظه وسط بودی حتی زمانی که لباس تنت کردم که بریم از توی راه پله دستات وباسنت رو دست من می چرخید قــــــــــــــربونت بشم من دختر دایی سمیرا و دختر دایی زهرا ادات...
27 مهر 1392

خودم میخوام ......

خیلی علاقه داری دهنکسی غذا بدی مثل این ..... مثل من که وقتی دارم بهت غذا میدم با باز شدن دهن شما دهن خودمم باز میشه  اینجا برای شما هم اتفاق افتاد ...
27 مهر 1392

عروسی طیبه جون دختر دایی مامان

  یعنی از اول تا آخر وسط بودی خستگی ناپذیر من .بوووووووووووووس گلسا خانم در حال برداشتن تخم مرغ البته در حال انتخاب   آهــــــــــــا پیداش کردم این یکی خیلی خوبـــــــــــه اینم با دسته گل عروس خانم   ...
26 مهر 1392

صبح که از خواب پا میشم

مسقیم میرم سر وقت مامان میگم شین شین میخوام مامانی هم با چشمای خواب آلود برام شین شینمو می اره ومیخورم وقتی هم تموم شد مامانیم به امید یه چرت کولوی دیگه میره ولی هههههههههههه من نمیزارم مامانی پا شو برنامه روزانه من رو اجرا کن دیگه , بازی با من مامانمم پامیشه ................ دوستت دارم عزیزم نی نی کوچولوی من ...
26 مهر 1392

بازم خونه مامان جون

امروزم رفتیم خونه مامان جون بعبعی گرفتن هم  دوست داشتی بهش دست بزنی هم  می ترسیدی فدای اون چشمات که با چه ترسی داری بهش نگاه میکنی اینجا مامانی می خواد یه کار کنه که شما نازش کنی ولی نشد   ...
23 مهر 1392

خونه مامان جون اتی

امروز رفتیم خونه مامانی عیادت  خاله فاطمه آخه (خاله مامان ) آنژیو گرافی کرده بود اومد خونه مامان جون که ازش مراقبت کنه وهمه برای ملاقاتش اومدن اونجا الیسا جون ومامانش و خاله هاشم اومدن  (دختر دایی مامان )اولش شما با هیچ کس حرف نمیزدی ولی کم کم دیگه راه افتادی با الیسا جون کلی بازی کردی اینم عکستون ...
22 مهر 1392

cd های عزیزم

cd های عزیزم دوستون دارم وهر چقدر ببینمتون سیر نمیشم ومامان وبابا هم هر چقدر بگن بسه دیگه خسته شدیم هیچ فایده ای نداره نگران نباشید تمام هواسم بهتون هست که یه وقت مامان بابا غیبتون نکنند ...
21 مهر 1392

دور زدن توی یه روز خوب

دیروز صبح یعنی جمعه ٩٢/٧/١٩ ساعت ٨.٣٠ بیدار شدی وطبق معمول من رو هم بیدار کردی و گفتی شین شین میخوام برات اوردم وخوردی بعدش گفتی مامان باب افنجی ( باب اسفنجی) بزار یه cd برات گرفتم شهر ممنوعه بالای 40 بار دیدیش هر بارم برات جذابیت اول رو داره ما  که دیگه حالت ........ گرفتیم  بالاخره برات گذاشتم ولی بازم ول کن نبودی هی دستمو میگرفتی هر جوری بود منو از خواب نازم بیدارکردی ای شیطون بلا ساعت 9.30 دیدم هواخیلی خوبه گفتم بریم لباستو عوض کنم بریم بیرون شما هم  با ذوق گفتی پارک  همون لحظه گیر دادی حاظر شیم هیچی دیگه امادت کردم بعدش صبحانه ودیدم بابایی بیدار نمیشه بهت گفتم برو بابایی رو بیدار کن بریم شما هم رفتی بالا سر با...
21 مهر 1392